باتلاق شهوت

این داستان سرگذشت تلخ جوانیست که سالها مرتکب گناه خودارضایی بود و بر اثر این عادت کمرشکن به مشکلاتی عجیب و غریب مبتلا شده بود. این داستان کاملاً واقعی بوده و در یکی از شهرهای شمال غرب ایران واقع شده است.


 ... اهل مسجد و نماز نبود. لات و لاابالی بود و با ارازل و اوباش می‌گشت. از کار های خلاف و انحرافاتش اطلاع دقیق نداشتم ولی روی هم رفته، آدم نادرستی در نظرم جلوه می کرد، تا اینکه . . .
چند وقتی بود که به مسجد می آمد و نماز هم می خواند. بعضی ها گهگاه برای تفنن و تنوع به مسجد می روند و شاید نمازی هم بخوانند ولی این کار، هدفمند نیست و نمی توان روی آن حساب کرد ولی احساس می کردم مسجد آمدن و نماز خواندن او اینگونه نیست، مخصوصا شبی که دیدم بعد از نماز، ایستاده و دستانش را بلند کرده و بی تکلف و با تمام وجود دعا می کرد، گویا حاجت بسیار مهمی داشت، اینجا بود که کنجکاو شدم و با خود گفتم: این تغییر و تحول حتماً سببی و باعثی دارد، از این رو باعث این امر را از خودش پرسیدم، گفت: بعد از نماز برایت مفصلا توضیح می‌دهم و بی شک تعجب خواهی کرد . . .
بعد از نماز از مسجد خارج شدیم و قدم زنان در خیابان، سر صحبت را باز کردیم، او گفت :
اولین قدم در باتلاق؛
در دوران نوجوانی پسر خوب و باادبی بودم، نماز هم می‌خواندم، ولی در همان اوائل به علت رفاقت با اشخاص نااهل و منحرف که نماز خواندن مرا مسخره می کردند و مرا با متلک ها و جملات سخریه آمیز تحقیر می کردند، کم کم از نماز و خوبی ها بریدم و من هم شدم مثل آنها.
رفقایم که معمولا از من بزرگ تر بودند، انحرافات فراوانی داشتند، از جمله: انحراف جنسی. آنها جلق می زدند و هی از آن دم می‌زدند و...
من هم در آن اوایل (سال دوم راهنمایی) برای این که پیش آنها کم نیاورم و خودی نشان بدهم، ادعای این کار را می کردم که من هم آره، ولی در واقع این کاره نبودم و از آن می ترسیدم. یک روز عکس مبتذلی به دستم افتاد، آن را نزد یکی از رفقای این کاره ام بردم، او خوشحال شده، مرا به جلق زدن تشویق کرد ولی من امتناع کردم، او لحن خود را عوض کرد و شروع کرد به طعنه زدن که: تو اصلا بچه ای و عرضه ی این کار را نداری، تو اصلا مرد نیستی، تو زنی!
این حالت بر من گران آمد و بعد از برگشتن به خانه، همان شب، اولین لکه ی سیاهی را بر لوح سفید روحم رسم کردم و طعم این عمل در کامم لذت بخش آمد.
فرو رفتن در باتلاق؛
حادثه ای جدید در زندگی ام رخ داده بود، احساسی داشتم که در گذشته نداشتم، لذتی را چشیده بودم که قبلاً مثل آن را نچشیده بودم، احساس می کردم بزرگ شده ام، به عزتی رسیده بودم که با آن، تمام مسخره کردن ها و تحقیر ها و سرافکندگی ها رفته بود. در میدانی قدم نهاده بودم که سرانجامِ کار را نمی دانستم، به جز لذتی که در تن و افتخاری که در روح احساس می کردم چیز دیگری را نمی دیدم.
جلق زدن و بازی با آلت و رسیدن به آن لذت افسونگر شده بود کار روزانه ی من. در اوایل هر روز یکی دو بار، بعد از یکی دو سال، به یکی دو بار قناعت نکردم و تا سه چهار بار در روز این کار را انجام می‌دادم، هر چه بر سابقه ی این کار افزوده می شد شهوتم حریص تر می شد تا اینکه پس از شش هفت سال، کاملاً به این کار معتاد شده بودم و هر روز حد اقل، هشت نُه بار خودم را ارضا می کردم و گاه اتفاق می افتاد که این رقم به پانزده بار در روز می رسید.
با دیدن عکس و صحنه ی مبتذلی، با نگاه به زنان و دختران مردم، خلاصه با کوچک ترین عاملی، شهوتم تحریک می شد و مرا دست و پا بسته به دنبال خود می کشید و بعد از لذت و مستی آخر کار ـ که چند لحظه بیشتر طول نمی کشید ـ سست و حیرت زده و پشیمان و غرق در احساس پوچی و زشتی و کثافت، می نشستم و به خود نگاه می کردم و چیزی نمی دیدم . . .
 هر چه می گذشت روحم ضعیف تر و جسمم ناتوان تر می شد، من نادان که نمی دانستم چه بلایی بر سر خود می آورم حدود شش سال پس از ابتلا به این عمل بود که تازه فهمیدم این همه بیچارگی و بیماری که دامنگیر روح و جسم من شده از عوارض خودارضایی است و زمانی سرم به سنگ خورد که دیگر کار از کار گذشته بود.
هستی ام را باخته بودم، سلامتی ام را، نشاط و شادابی ام را، شده بودم مثل گلی که بر اثر آفات و نبودن آب، خشکِ خشک شده باشد که دیگر هیچ امیدی به بهبودی آن  نیست. در یک کلام: مرده بودم.
عوارض و گرفتاری هایی که مرا در خود فرو برده بودند به این شرح است:
عوارض جسمی:
-    بدنم سست شده بود و قدرت بدنی ام از دست رفته بود.
-    دچار کند ذهنی شده بودم و حافظه ام از کار افتاده بود.
-    مثل افراد معتاد تمام بدنم درد می کرد.
-    کم اشتها و لاغر شده بودم.
-    گاه چشمانم مثل رعد و برقِ سریع و پشت سر هم، تیر می‌کشید (حدود پنج دقیقه).
-    و تصویر را غیر واضح و گاه نیمه می دیدم (نصف تصویر را نمی دیدم).
-    زیر چشمانم گود شده بود.
-    دستگاه تنفسی ام مختل شده بود.
-    دچار پوکی استخوان شده بودم و درد شدیدی را در استخوان هایم احساس می کردم.
-    مفصل های دست و پا و گردنم هنگام حرکت دادن، خیلی زیاد صدا می دادند.
-    درد شدیدی در ناحیه ی کمر و ستون فقرات احساس می‌کردم.
-    حس شنوایی ام کاهش یافته بود.
-    و هنگام خواب با شنیدن صدا ـ هر چند آرام (مثل صدای در) ـ گویا که صدای مهیبی را شنیده باشم، بر من شوک وارد می‌شد.
-    در هنگام دعوا و مشاجره به شدت دچار لرزش و اضطراب می‌شدم.
-    زبانم لکنت گرفته بود.
-    ریتم ضربان قلبم شدیداً به هم خورده بود به گونه ای که گاه چند لحظه می ایستاد و دوباره می زد و گاه به مدت تقریباً ده ثانیه، خیلی تند می زد.
-    سمت چپ بدنم از سر تا پا بی حس شده بود.
-    در خواب بیش از حد محتلم می شدم (بی اختیار از من منی بیرون می آمد).
-    در اثر گرمای هوا شدیداً بی حال می شدم و تمایل شدیدی به خوابیدن پیدا می کردم.
-    زیر قفسه ی سینه ام درد می کرد.
-    عضلات کف پا و پشتم (بالای کمرم) منقبض و جمع می شد.
-    به دیسک کمر مبتلا شده بودم.
-    پوست صورتم چروک شده بود و دائماً پوست دماغ و صورتم می ریخت.
-    شکمم خیلی نفخ می کرد.
-    دستگاه گوارشی ام مختل شده، گاهی دچار اسهال و گاهی به یبوست مبتلا می شدم.
-    بین باسن هایم جوش هایی شبیه میخچه درآمده بود که درد داشت و هنگام نشستن مرا اذیت می کرد.
-    شکمم درد می کرد و زیر نافم در دو طرف بالای آلت، فرو رفته بود.
-    موی سرم دچار ریزش شده بود.
-    موقع خواب سرم گیج می رفت و احساس می کردم به دور خود می چرخم.
-    کمرم فرو رفته بود و شکمم جلو آمده بود.
-    معده ام به شدت درد می کرد و احساس می‌کردم به شدت فشرده می شود.
-    حالت تهوع به من دست می داد.
-    خیلی دچار قولنج می شدم.
-    احساس می کردم ویتامین های بدنم از بین می روند و مقاومت بدنم در برابر بیماری ها کم شده بود و زود مریض می‌شدم.
-    به سوزاک (سوزش نوک آلت) و خیارک (خارش آلت) مبتلا شده بودم.
-    بین بیضه ها و باسن هایم تیر می کشید (همراه با درد).
-    بین بیضه هایم چیزی آویزان شبیه کیسه درآمده بود.
-    آلتم مکرر و بدون کنترل به حالت نعوظ در می آمد (راست می‌شد).
-    بیضه هایم ورم کرده بود.
-    هیچ تمایلی به ازدواج نداشتم و در اواخر، به کلّی، لذت شهوت را از دست داده بودم.
-    آلت تناسلی ام بی احساس شده بود و سوراخ آن گشاد شده بود.
-    منی بدون کنترل و سریع، اِنزال می شد و مثل آب، رقیق شده بود که قطعه های لخته شده ی زرد رنگ را با خود به همراه داشت.
-    دچار کمخونی شده بودم.
-    در هنگام راه رفتن ناخودآگاه، زانو هایم به جلو خم می شد و احتمال زمین خوردن زیاد بود.
-    گاه حالت غشوه و بی هوشی به من دست می داد.
-    نمی توانستم در یک جا ثابت بنشینم و دائماً تکان می خوردم.
عوارض روحی:
-    بی حال و خسته و تنبل بودم و حتی حوصله ی سلام دادن نداشتم و نمی دادم.
-    تنفر و کینه ای از خانواده ی خود در دلم به وجود آمده بود.
-    بی غیرت شده بودم و حتی نسبت به نوامیس خود بی خیال بودم.
-    دچار پوچ گرایی شده بودم و همه چیز را پوچ و بی خود می‌پنداشتم.
-    گاه هوس خود کشی به سرم می زد.
-    بدون دلیل و بیش از حد قهقهه می زدم.
-    خیلی شوخی می کردم و بی سبب فحش می دادم.
-    خدا و پیامبر و ائمه را انکار می کردم و معاذ الله به آنان فحش می‌دادم.
-    گاه خود را و گاه بعضی از حیوانات را خدا می دانستم.
-    نسبت به کار و تحصیل کاملاً بی رغبت شده بودم.
-    دائماً اضطراب و ترس از عاقبت، مرا در بر گرفته بود.
شخصیت خود را از دست داده بودم و دچار خود کم بینی شده بودم.
-    پر از غم و غصه بودم و از همه ناراضی بودم و گِلِه داشتم.
-    همه چیز را مسخره می کردم و به هیچ کس و هیچ چیز احترام نمی گذاشتم.
-    عزلت طلب و گوشه نشین بودم و از جمع فرار می کردم.
-    به ناامیدی فرساینده ای مبتلا شده بودم.
-    اراده ام شدیداً ضعیف شده بود.
-    دچار اختلال اعصاب شده بودم و اعصابم سریعاً تحریک می‌شد به گونه ای که از تماشای تلوزیون می ترسیدم و از شنیدن موسیقی های شاد اجتناب می کردم و به نوار های غمگین پناه می بردم.
-    به تعهدات و قول هایی که به رفقا می دادم پایبند نبودم.
-    حرف کسی را قبول نمی کردم و کاملاً خود رأی بودم.
-    پول و مال را بی ارزش و پوچ می دانستم.
-    کابوس ها و خواب های بد روحم را مثل خوره می خورد.
-    بی صبر و کم طاقت بودم.
-    خیلی ادعا می کردم ولی در عمل بی عرضه بودم.
-    از سر و صدا بیزار بودم و نمی توانستم آن را تحمل کنم.
-    برای تفکر یا حساب کردن نمی توانستم تمرکز کنم.
-    به جز شهوت و اسباب آن به چیز دیگری نمی اندیشیدم.
-    شب و تاریکی را به همه چیز ترجیح می دادم.
-    شدیداً خودخواه بودم و می خواستم به همه چیز تسلط داشته باشم.
-   از لحاظ روانی دچار اختلال شده بودم و همه ی مسائل را با هم قاطی می کردم مثلاً وقتی به من می گفتند: پیراهنت را در بیاور من شلوارم را در می آوردم و به یاد دارم که روزی در یک فروشگاه، مادرم به من گفت که روی صندلی بنشینم ولی من که می خواستم به حرف مادرم عمل کنم صندلی را پرت کردم و روی زمین نشستم، و باز در همان فروشگاه داشتم برچسب شیشه را بدون دلیل می کندم و . . .
-    اجنه و شیاطین مرا خیلی اذیت می کردند؛ بعضی شب ها می‌دیدم و می شنیدم که شیطان مرا نوازش و دلجویی می‌کند و مرا با القابی مثل: پسرم، رفیقم، خطاب می کند و می‌گوید: «نترس! من پشتیبان توام» و من خیلی از این حالت می‌ترسیدم.
-    شب ها فقط دو سه ساعت را می توانستم به آرامی بخوابم و بقیه ی شب و تمام روز را در ناآرامی و توهم ها و تخیل ها غوطه ور بودم و نمی توانستم ذهن خود را کنترل کنم.
-    دین و عقاید مذهبی را به کلی انکار می کردم و ایمانم از بین رفته بود.
خلاصه اینکه روح و جسمم در اثر خود ارضایی پژمرده می شد و تحلیل می رفت و من تمام هستی ام را کم کم از دست می دادم و با پای خود به آغوش مرگی ذلت بار و ننگین می رفتم . . .
هشیاری و تلاش برای رهایی؛
ابتدا که قدم در این باتلاق مرگبار گذاشتم چیزی از ضرر های آن نمی دانستم و همچنین نمی داستم که یکی از گناهان کبیره است.
حدود چهار سال ازآلودگی ام به این گناه گذشته بود که یکی از رفقا گفت: این عمل، گناه بزرگی است و چنین است و چنان، لذا توبه کردم و آن را ترک کردم ولی این توبه خیلی طول نکشید و نتوانستم بیش از ده روز بر شهوت خود غلبه کنم.
بعد از مدتی کتاب ‌«جوانان چرا؟» به دستم رسید، کتاب خوب و مفیدی بود و در من اثر گذاشت و باز این کار را ترک کردم ولی از یک طرف بی عرضگی و ضعف اراده ی خودم و از طرف دیگر وسوسه ها و حرف های رفقا باعث شد که این توبه بیش از پانزده، بیست روز دوام نیاورد و دوباره همان آش بود و همان کاسه.
بعد از مدتی احساس کردم قلبم دچار اختلال شده و گاهی وقت ها به مدت تقریباً ده ثانیه خیلی سریع می زد و این امر مرا نگران کرده بود لذا به پزشک مراجعه کردم ولی مداوای او اثر نکرد.
یک سال بعد که فصل تابستان بود و خبری از درس و مدرسه نبود با خود گفتم: بروم و مشغول کاری شوم شاید کار کردن مرا از این عادت زشت باز بدارد از این رو مشغول کارگری و عملگی شدم ولی به علت درد شدیدی که در استخوانِ مچ دست و کمر داشتم نتوانستم بیش از پانزده روز (تقریباً) ادامه بدهم و دست از کار کشیدم.
تابستان گذشت و و وقت درس و مدرسه شد، در کنار درس و مدرسه به ورزش روی آوردم تا شاید کمکم کند ولی نتیجه ای نمی‌دیدم.
بعد از سال تحصیلی که دوباره فصل تابستان بود برای مداوای دردم دوباره به کار مشغول شدم ولی درد شدید کمر دوباره به سراغم آمد و این بار، ناراحتی قلبی و خواب آلودگیِ مفرط نیز اضافه شد و همه با هم دست به دست هم دادند و نگذاشتند کارم را بیش از یک هفته ادامه بدهم.
درس و مدرسه را رها کردم و بار ها به ورزش و کار کردن پناه بردم ولی کار و ورزش اثر کمی داشتند و نمی توانستند به کلی مانع شوند.
روزی که تازه مشغول کاری شده بودم، احساس کردم که سرم گیج می رود و به شدت بی حال شده بودم و در درون خود احساس حرارت و گرما می کردم لذا بعد از روز دوم، کار را رها کردم.
بار دیگر، در این اواخر (سال هشتم ابتلا) دوباره به کار مشغول شدم ولی به دلیل اختلالات روحی و ناراحتی های قلبی و حواس پرتی و خنده های بی مورد و . . . نتوانستم بیش از یک روز و نصفی ادامه بدهم.
دیگر از کار افتادم و در خانه بستری شدم (تقریباً چهل روز).
در خلال این سال ها چندین بار به پزشک مراجعه کردم ولی دستورات و دارو های آنان افاقه نمی کرد، آخر، خانه ی من از پایبست ویران بود و قرص و شربت نمی توانست کاری بکند.
برای آخرین بار به روانپزشک مراجعه کردم که بعد از معاینه دستوراتی به من داد و گفت که بعد از یک هفته دوباره نزدش بروم ولی من به او و دستوراتش اعتنایی نکردم و به جای اینکه دوباره به نزد او بروم، راه مشهد الرضا (ع) را در پیش گرفتم، به امید آنکه این طبیب، مرا شفا بدهد و از ‌‍باتلاق شهوت نجاتم دهد.
یک هفته ای در مشهد بودم، عاجزانه از امام رضا (ع) شفا می‌خواستم، از نظر روحی و جسمی کاملاً به هم ریخته بودم، دیوانه شده بودم، شیطان و نفس در آنجا هم رهایم نمی کردند و مرا تحریک می‌کردند که به زنان نگاه کن و . . . ولی من به احترام امام نگاه نمی کردم.
از مشهد برگشتیم، هنوز اثری از شفا و نجات نبود، من که دیگر درمانده و مضطر شده بودم به همراه رفیقم که او هم همدرد من بود نامه ای برای خدا نوشتیم و به رودخانه ای انداختیم.
متن نامه تا جایی که به خاطر دارم اینگونه بود:
                         

    بسم الله الرحمان الرحیم
به نام خداوند بخشنده ی مهربان
با عرض سلام به خدمت خداوند متعال و بخشنده که مردگان را زنده می‌کند. غرض از نوشتن این نامه این بود که به داد این بندگان نجس و حقیر خود برسی، ما دچار گناه بزرگی شده ایم و تنها کسی که ما را از این باتلاق نجات می دهد تو هستی.
         با تشکر ـ بندگان سگ تو: فلانی و فلانی


یک طرف پاکت نوشتیم:
برسد به دست خداوند متعال که مردگان را زنده می کند
و طرف دیگر:
از طرف بندگان نجس و حقیر پروردگار: فلانی و فلانی
شبِ همان روز، رفیقم خواب جبرئیل، فرشته ی الهی را دیده بود که نامه را برداشته، می خواند، این قضیه ما را امیدوار می کند و من که دست بردار نبودم و می خواستم به هر شکل ممکن حاجتم را از خدا بگیرم، نشستم و نامه های دیگری به پیامبر و حضرت زهرا و دوازده امام علیهم السلام و حضرت ابو الفضل و حضرت زینب (س) و پیامبران دیگر (حضرت نوح و حضرت ابراهیم و حضرت موسی و حضرت عیسی (ع) ) نوشتم. روزهای امیدوار کننده ای بود، گهگاه مادرم و خواهرم خواب های خوب و امیدوار کننده ای می دیدند.
یک بار خواهرم خواب دیده بود که حضرت زهرا (س) در چمنی زیبا و با طراوت نشسته اند و در آنجا نهری زیبا جریان دارد، حضرت زهرا (س) به خواهرم می فرمایند: سه آرزو بکن و خواهرم سه آرزو می کند که یکی از آنها شفای من بود، سپس حضرت به مردی پر هیبت اشاره می کنند که حاجتت را از او بخواه، خواهرم می پرسد: او کیست؟ می فرمایند: او حضرت ابوالفضل علیه السلام است.
خواهرم می بیند که نزد حضرت ابوالفضل (ع) نامه های زیادی است، نزدیک می رود و می خواهد عرض حاجت کند که حضرت اشاره می‌کند که چیزی نگو و می فرماید:
ما خود همه چیز را می دانیم و نامه ی برادرت به دستم رسیده و اینک نامه ی او را می خوانم.
این خواب ها (که خواهر و مادرم گهگاه می دیدند) چون پرتو نوری بود که به تاریکی قلب من بیچاره می تابید و مثل آب خنکی بود که سوز و گداز درونم را تسکین می داد.
من خود از این خواب ها نمی دیدم و فکر می کنم به دلیل خباثت و کثافتی بود که در روح و جان من رخنه کرده بود و این شایستگی را از من گرفته بود، تا اینکه . . .
شبی در عالم خواب، ضریح امامزاده ای (امامزاده سید ابوالقاسم واقع در روستای کالار از شهرستان خلخال) را  دیدم.
فردای آن شب همراه مادرم برای بار اول به آنجا رفتیم و تصمیم گرفتیم شب را در امامزاده بمانیم، در آنجا مرد باصفایی بود که برایم دعا کرد. شب را در آنجا گذراندیم در حالی که من علاوه بر ناراحتی های قلبی، سردرد شدیدی هم داشتم.
همان شب سردرد من خوب شد ولی ناراحتی قلبی ام هنوز باقی بود، فردای آن روز، دوباره همراه مادرم به همان امامزاده مشرف شدیم و باز شب را در آنجا بیتوته کردیم، صبح روز بعد، پس از بیرون آمدن از بارگاه، احساس کردم ناراحتی قلبی ام برطرف شده و دیگر احساس ناراحتی نمی کردم.
بعد از چند روز، شبی در خواب دیدم تابلویی را که حاوی آیاتی از قرآن بود بالای سرم نصب کرده اند، بعد از دیدن آن خواب، ناراحتی قلبم به کلی برطرف شد.
اکنون هم مشغول نماز و دعا هستم و با خدا رابطه برقرار کرده‌ام و از خدا می خواهم که سایر بیماری های مرا نیز برطرف کند و بدن و روحِ سالمِ هشت سالِ پیشِ مرا به من بازگرداند و خیلی امیدوارم بلکه مطمئنم که خداوند این لطف را در حق من خواهد فرمود به شرطی که من دیگر . . .
چند نکته:
من (نگارنده) قصه ی او را شنیدم و دیدم که سرگذشت تلخ و شیرین او می تواند عبرتی باشد برای سایر جوانان پاکنهاد که به خاطر ناآگاهی و بی فکری ممکن است در این باتلاق هلاکتبار گرفتار شوند، و بعد از در میان گذاشتن با خود او تصمیم گرفتم قصه ی او را به صورت داستان، منظم کنم.
در اینجا جا دارد به چند سؤال که ممکن است به ذهن خواننده برسد اشاره کنم:
1) از کجا معلوم که عوارض و بیماری های مذکور از اثرات استمنا باشد و زاییده ی علت دیگری نباشد؟
جواب: هیچ وجه معقولی ندارد که ما این عوارض را در شخصی که جز استمنا به بیماری دیگری مبتلا نیست، به عامل دیگری نسبت دهیم. علاوه بر آن، «شدت و حاد تر شدن بیماری ها» در پیِ‌‌ «شدت و استمرار استمنا» دلالت بر علت و معلول بودن این دو دارد. علاوه بر آن، پزشکان و دانشمندان معتبری این عوارض را به عنوان اثرات سوء این بیماری گوشزد کرده اند.
2) برخی از پزشکان، اصل مضر بودن استمنا را انکار می کنند، چگونه این مطلب با گفته ی شما سازگار است؟
جواب: برای پاسخ این سؤال، جوابی را که در کتاب ارزشمند «مشکلات جنسی جوانان» اثر آیت الله مکارم شیرازی آمده است، خلاصه وار به عرض می رسانیم (برای تفصیل به اصل کتاب مراجعه فرمایید):
اولاً: انکار مضرات استمنا از سوی عده ای از پزشکانِ کم مطالعه است که در تمام جوانب مسأله مطالعه ی لازم را به عمل نیاورده‌اند و بدون دقت، اظهار نظر کرده اند.
ثانیاً: در مقابل آنها بسیاری از متخصصان و دانشمندان (مثل هوفمان و دکتر هوچین سون Huotchin Son و دیگران . . .) ضررهای این عادت شوم را گوشزد کرده اند و در این باب کتاب‌های زیادی نوشته اند.
ثالثاً: اگر ملاک نظریه های پزشکی، تجربه است، همین تجربه ثابت می کند که خودارضایی ضرر های غیر قابل انکاری دارد. همه ی مبتلایان به استمنا، مضر بودن این عمل را در روح و جسم خود حس می کنند و به آن اعتراف دارند، از جمله: قهرمان این داستان و موارد دیگری که تعدادی از آنها در کتاب (مشکلات جنسی جوانان) آمده و این اعتراف ها و این مشاهدات، ما را بر آن می دارد که به طور یقین حکم کنیم که «استمنا» دشمن سلامتی روح و جسم انسان است و آن را به سختی پژمرده می کند.
رابعاً: استمنا عملی است اعتیاد آور و مرتکبِ‌ آن را کم کم در خود فرو می برد (مثل مواد مخدر) و شاید یکی دو بارِ آن، مرگبار و خطرناک نباشد ولی با توجه به اعتیاد آور بودن آن می توان پیش بینی کرد که خطرات آن در کمین کسانی است که تازه به آن آلوده شده اند، و پزشکانی که زیان های آن را دست کم گرفته اند حتماً به اعتیاد آور بودن آن توجه ننموده اند.
3) عوارض مذکور به خاطر زیاده روی در خود ارضایی است، پس ممکن است حد متعادل و اندک آن ضرری نداشته باشد، آیا این مطلب صحیح است؟
جواب: به هیچ وجه صحیح نیست و مسلم است که هر چیز مضری، کم و زیاد آن هر دو مضر است با این تفاوت که زیاده‌روی، ضرر را بیشتر و سریع تر می کند و با عدم زیاده روی، ضرر، کم تر و دیر تر دامنگیر خواهد شد، به هر حال سرنوشتِ خود ارضایی، پژمردگی و فلاکت روح وجسم است، دیر یا زود.
وانگهی، استمنا مانند اعتیاد، انسان را کم کم و تدریجاً در کام خود فرو می برد بدون اینکه بفهمد.
4) ممکن است کسی بگوید: من تجربه کرده ام که در برابر میل جنسی نمی توان مقابله کرد، و منع از خودارضایی برای کسی که قدرت ازدواج ندارد، تکلیف به محال است.
جواب: صحیح است که شهوت انسان خیلی قوی است ولی اراده‌ی انسان از آن قوی تر است. دلیل این مطلب این است که افرادی بوده و هستند که با قدرت ایمان و اراده خود بر نیروی جنسی غلبه کرده اند از جمله: حضرت یوسف علیه السلام که در قرآن مفصلاً بیان شده، و محمد ابن سیرین که قصه اش مشهور است و همچنین افراد با تقوا و پاکی که کم و بیش در جامعه مشاهده می‌کنیم.
علاوه بر آن، خداوند در قرآن (سوره ی نور، آیه ی 33) می فرماید:
و‌َلْیَسْتَعْفِفِ الذینَ لا یَجِدُونَ نِکاحاً
یعنی: کسانی که توانایی ازدواج ندارند راه عفت و تقوا را پیشه سازند. پرروشن است که این حکم خداوند خود دلیل بر امکان این امر دارد چرا که خداوند حکیم به چیز محال امر نمی کند.
5) راه مقابله با جاذبه ی این غریزه و نجات از این باتلاق چیست؟
جواب: در این باره، مطالعه ی کتاب «مشکلات جنسی جوانان» تألیف آیت الله مکارم شیرازی را پیشنهاد می کنیم و توصیه می‌کنیم حتماً این کتاب کوچک و کم حجم را مطالعه بفرمایید.
همچنین جهت کسب اطلاعات بیشتر و دریافت برنامه برای کمک به افرادی که احیاناً میشناسید از این مشکل رنج می‌برند به لینک انتهای مطلب بیایید و یا به شماره 30009900090568 یک پیامک خالی بفرستید.
در آن کتاب برای مقابله با جاذبه ی این غریزه، دستور العملی ده‌گانه ارائه شده که ما در اینجا خلاصه وار ذکر می کنیم
سخن آخر؛
سخن آخر را که گفته های قهرمان این داستان در جواب این پرسش است: «سفارش و توصیه ی تو نسبت به جوانان چیست؟»، حسن ختام این کتابچه قرار می دهیم و امیدواریم این سخنان که از دل برآمده بر دل ما بنشیند و همواره آویزه ی گوشمان باشد.
    قدر بدن سالم خود را بدانید!
    چنانچه حضرت امیر المؤمنین علیه السلام فرموده اند، به خاطر یک لحظه لذت، خود را گرفتار یک عمر پشیمانی نکنید!
    گول عکس و فیلم و سی دی های مبتذل را نخورید! اینها همه مجاز هستند و حقیقت چیز دیگری است، به دنبال حقیقت باشید!
    چشم نابینا خیلی بهتر است از چشم بینایی که به نامحرم و تصاویر مبتذل نگاه می کند و صاحب خود را دچار سرنوشتی شوم می کند!
    برای اینکه بتوانید با این بلا و آفت مقابله کنید و دین و ایمان خود را حفظ کنید، بهترین راه «ازدواج» و «نماز» است!
[این‌جا بنده از ایشان پرسیدم: فایده ی نماز چیست؟ گفت: نماز به آدم روحیه می دهد و او را امیدوار می کند]
    زندگی را سخت نگیرید و از ازدواج نترسید، خدا روزی رسان است!
    ما به این دنیا نیامده ایم تا شهوترانی کنیم و دنبال هوا های نفسانی خود باشیم بلکه این دنیا محل امتحان است و ما تکلیف و وظیفه ای داریم!
    اگر حاجت شما واقعاً از ته دل باشد حتماً خدا آن را برآورده می کند!
«والسلام»